خواستم حالش را بگیرم!!
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند. و از خجالت دشمن نابکار در
بیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر
بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو را جان فک و
فامیلت من را هم ببر...