خواستم حالش را بگیرم!!
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند. و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو را جان فک و فامیلت من را هم ببر...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند. و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو را جان فک و فامیلت من را هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت:« نه! یکی باید بماند و از چادر ها مراقبت کند. بمان بعدا می برمت!»
عباس ریزه گفت:« تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم؟!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به اسمان بلند کرد و نالید :« ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سرقدمهای بی صدا در حالی که چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده غرق حیرت شد. پوتینهایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد:« هی عباس ریزه ... خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت:« خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:« حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:« حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته؟! چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت:« تو آدم نمی شوی. یا الله اماده شو بریم» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو کرد به اسمان گفت:«خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند توی خط مقدم نماز شکر میخوانم تا بدهکار نباشم!»
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریا زد:« سلامتی خدای مهربان صلوات!»
(برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک ، نوشته داوود امیریان)
(تصویر پست نیز از خود کتاب برگزیده شده است.)
منبع مطلب : http://mojnegar.blogfa.com/post-104.aspx