مَــثـْـوَیٰ

(وَاللهُ یَـــعـــلَــــــمُ مُـــتَـــقَــلَّـــبَــــکُــــمْ وَ مَـــــثْــــــوَیـــــکُـــــمْ) سوره محمد / آیه 19

مَــثـْـوَیٰ

(وَاللهُ یَـــعـــلَــــــمُ مُـــتَـــقَــلَّـــبَــــکُــــمْ وَ مَـــــثْــــــوَیـــــکُـــــمْ) سوره محمد / آیه 19

  • ۰
  • ۰

خواستم حالش را بگیرم!!

موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند. و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو را جان فک و فامیلت من را هم ببر...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند. و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو را جان فک و فامیلت من را هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت:« نه! یکی باید بماند و از چادر ها مراقبت کند. بمان بعدا می برمت!»

عباس ریزه گفت:« تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم؟!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به اسمان بلند کرد و نالید :« ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!» چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سرقدمهای بی صدا در حالی که چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده غرق حیرت شد. پوتینهایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد:« هی عباس ریزه ... خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»

عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت:«  خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:« حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:« حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته؟! چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت:« تو آدم نمی شوی. یا الله اماده شو بریم» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو کرد به اسمان گفت:«خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند توی خط مقدم نماز شکر میخوانم تا بدهکار نباشم!»

بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریا زد:« سلامتی خدای مهربان صلوات!»


(برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک ، نوشته داوود امیریان)

(تصویر پست نیز از خود کتاب برگزیده شده است.)


منبع مطلب : http://mojnegar.blogfa.com/post-104.aspx

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی