رنگم پرید…فکر کردم بلایی سر حمزوی اومده …
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رفیعی با دستای خونی وارد سنگر شد رنگم پرید…فکر کردم بلایی سر حمزوی اومده …از سنگر پریدم بیرون …دیدم دستای اونم خونیه … پرسیدم چی شده؟…گفتن:برو عقب ماشین رو نگاه کن … یه گونی خونی عقب ماشین بود … داخل گونی یه شهید که سر و پا نداشت. ..یه پیراهن سفید به تن داشت و دکمه ی یقه رو تا اخر بسته بود بچه ها گفتن:برای شستشو ی بیل مکانیکی،جایی رو کندیم تا به آب برسیم . آب زلال که شد …دیدیم یه تیکه لباس از زیر خاک معلومه …کندیم …تا به پیکر سالم یه شهید رسیدیم …خون تازه از حلقومش بیرون میزد …اصلا اونجا اثری از جنگ نبود …یقین داشتیم شهیدی نیست …هرچی بازم گشتیم شهید دیگه ای پیدا کنیم هیچی پیدا نکردیم … خیلی وقتا خود شهدا میان به میدون …تا پیداشون کنیم … شهدا بیایید به میدون مارو پیدا کنید … ما گم شدیم …